حضرت یار...

ساخت وبلاگ

از درد همیشه من دوا می بینم

در قهر و جفا لطف و وفا می بینم

در صحن زمین به زیر نُه طاق فلک

بر هرچه نظر کنم تو را می بینم

نمیخاستم دوباره چیزی بنویسم میخاستم غیب بشم تا ته چله... امروز یه آقایی رو برای ده ثانیه تو خیابون دیدم ک باعث شد دوباره بنویسم...یعنی حالم بقدری منقلب شد ک تقریبا خارج از کنترله...

دیشب نیم ساعت ب افطار دکتر طبق روال داشت ماه عسل میدید...موضوع برنامه پسری بود ک ۱۰ سال میخاست بره خاستگاری یه دختری ولی خانواده دختر اجازه نمیدادن تا نهایتا احسان پادرمیونی میکنه و این وصلت سر میگیره.

دکتر داشت برا فرشته تعریف میکرد منم فقط شنونده بودم ک فرشته گفت دختره باهاش در ارتباط بوده اینا رفیق بودن مگ میشه تو بگو حتی دو سال!

پسره دلش گرم بوده ک دختره میخادش...اینا رو ک گفت حس کردم داره ب در میزنه دیوار بشنوه بدون اینک چیزی بگم ب حالت قهر بلند شدم رفتم تو حیاط...

خیلی دلم گرفت گفتم اگ سید تیر ماه بیاد بازم این حرفا هست؟ میگن در ارتباط بودن؟

بغض بدی گلومو گرفت...ب آسمون خیره شده بودم چنان خودمو ب نرده های حیاط زنجیر کردم ک انگار پنجره فولاده...

خیلی غصه داشتم نمیخاستم بذارم اشکام بیاد دلم میخاد همه رو جمع کنم برای شب قدر...

افطار صدام زدن چون چله ترک گناه دارم نخاستم مادرمو اذیت کنم با اینک از عصری سرگیجه داشتم دیگ احساس گشنگی نداشتم و نمیتونستم چیزی بخورم بغض راه گلومو بسته بود...اگ نمیرفتم مامان ناراحت میشد...

رفتم سر سفره بابا آناناس و توت فرنگی گرفته بود گفت واسه مریم گرفتم...من دو سال پیش خیلی آناناس دوست داشتم اما الان دیگ نه...نمیدونم چطور بهش بگم ک ناراحت نشه...هنوز فکر میکنه میوه مورد علاقم آناناسه...

از میوه های سر سفره بر نداشتم مامان سوپ درست کرده بود گفت برات بریزم بغض گلومو گرفته بود حرفم نمی اوند سرمو بردم بالا یعنی نه.

سه تا لقمه پنیر خوردم تشکر کردم رفتم واسه وضو گفت من کاری کردم؟ گفتم نه خوبم برم نماز...

ظهر ب امید گفتم واسه افطار بامیه بگیر، سر رسید؛ جعبه دستش بود میلم نمیشد بی اعتنا رفتم تو اتاق تقریبا همه فهمیدن ی مرگیم هست بابام شیرینی گرفته بود اونم موند رو کابینت....

نماز و واقعه رو خوندم....

ماما اومد تو اتاق بغض داشت گفت هرچی شده بعد از سالاد شده...من کاری کردم بگو معذرت بخام.

گفتم اگ بگم و بگی حق داشتم حالم بدتر میشه...خودم خوب میشم.

گفت نه نمیگم اشک تو چشماش جمع شد...

گفتم ب خودم مربوطه من خرابم عیب از منه...

قسم داد گفتم مادره من تا حالا ده بار بهت گفتم ملاحظه نمیکنی بعضی رفتارا رو نمیشه تغییر داد دارم یاد میگیرم عادت کنم دست خودت نیست.

هزار بار بهش گفتم پشت مردم غیبت نکن. از کجا میدونه دختر پسر ارتباط داشتن؟! چرا تو این جور مسائل مثل آب خوردن بلا تشبیه مث خدا حرف میزنه و قضاوت میکنه؟ ی جور با اطمینان میگ ک انگار متن پیاماشون رو خونده!!!

خب ی روز ی نفرم راج ب دختر خودت میگ خوبه؟!

خلاصه نگفتم رفت بیرون تا شب دو سه بار دیگ اومد گفت بگو میرم...گفتم خستم بس ک گفتم چیز تازه نیست برو.

هنوزشم نگفتم...

خیلی دلم میخاست برای محمد درد و دل کنم خیلی هم دلتنگ بودم چ خوب میتونست آرومم کنه زانوهامو بغل گرفتم و سعی کردم گریه نکنم تا شب قدر... دلتنگیه شدیدی داشتم و از طرفی دلم سینه محمدو میخاست برای گریه کردن آروم شدن و بخاب رفتن...

تلگرامم رو نگا کردم چشمه های مخفی............

بلاک کردم و سرمو تو بالش فشار دادم همه قدرتمو جمع کردم برا گریه نکردن و چ زیبا بود پروردگارا تو چ کردی؟ چ طور خالق اون همه جمال شدی؟ ب حق فتبارک الله احسن الخالقین.

دل نگران اون لبها بودم و اون چشم ها و رنگ صورتش چرا؟؟؟

روز آخر یادم رفت بگم اونجا ک مجاز دونسته کم از هیچ جا نداره...

و چ بسا چ آتیشی ب خرمن دلتنگیم انداخت....

الان ب حمد الله خوبم بهترم و سرگیجه ندارم فقط یکمی استرس امتحان پس فردا رو دارم...

دلم تنگه وجودشه خیلی بی نهایت...

اون آقاهه ک اول حرفشو زدم ایشون هستن... تو کافی نت منتظر بودم تا پیرینت بگیرم.. شباهت تا حدی ک ی لحظه نیم خیز شدم برم سمتش...

قرارمون......
ما را در سایت قرارمون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7ii-elv-omin9 بازدید : 132 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 5:46