دیشب بعد مهمونی با لیلا و الهه و فاطمه سادات رفتم ک ظرفا رو بشورم تو حیاط...
بحث سر اونایی شد ک نیومدن...
محمد طاها رو ندیدم تو مهمونی در واقع من مدام تو آشپزخونه بودم حواسم به تزئین غذاها بود... ب الهه گفتم محمد چی اومده بود؟ گفت کدوم محمد؟ (فقط من به محمد طاها میگم محمد بقیه طاها صدا میزنن)
لامصب کااااامل ذهنم درگیره سید بود این سوالم پرسیدم ک نگن چرا حرف نمیزنی اصلا جوابش اهمیتی نداشت برام...
گفتم سید محمد.
یهو ب خودم اومدم آب دهنمو قورت دادم گفتم طاها رو میگم...
همه زدن زیر خنده...خنده ای ک میگم یعنی انفجار حیاط!
لیلا ی جوری نگام کرد ک انگار جواب همه سوالاشو راج ب تصاویر پروفایل تلگرامم گرفته...
ای تو روح همتون!
+
بگذار همه بدانند
چه قدر دلم میخواست
روی شانههای تو
به خواب روم.
تنها سی و چند روز مانده
این کودک دیوانه حرفهای مرا
نمیفهمد تو را میخواهد.
برچسب : نویسنده : 7ii-elv-omin9 بازدید : 145